محمد امینمحمد امین، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره

زيباترين عيدي از طرف خدا

مثلا موهامو كوتاه كردم

چند روز قبل تو خواب ناز بودم كه بابايي از سر كار برگشت طبق معمول منم با صداي زنگ در از خواب پريدم ساعت 8:30 صبح بود...بابايي تا ديد من بيدار شدم زودي بغلم كردو گفت بدو بريم آرايشگاه منم كه منــــــــــــــگ خواب...از اون ورم مامان بدوبدو رفته دوربينو آورده كه از محمد امين عكس بگيري...منم خوشحال كه ميريم گردشي جاييكه دوربينم برديم...آخه مادر من اين كارا عكس گرفتنم داره؟؟؟ منم نامردي نكردم اينقد ورجه وورجه كردمو غر زدم كه نه گذاشتم موهامو درست حسابي كوتاه كنن نه گذاشتم بابايي ازم عكس قشنگ بندازه اين عكس قبل از كوتاهيه موهامه   دارم كلك ميزنم با ادب نشستم دارم براتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون ...
17 ارديبهشت 1392

تونستم بایستم.....( مبل هم کمکم کرد)

اول یه توضیح کوشولووووووو چون اینروزا اینترنتمون قاطیه مجبورم حالا که سر حال شده و فعلا با ما شوخی نداره چند تا خبرو با تاخیر بنویسم. . . البته با تاریخ . . . . 16 آذر امشب همش از لباس مامان می گرفتم و میخواستم بلند شم اونم بلندم میکرد و میذاشتم تو بغل خودش من دوباره میومدم پایین و REPEAT که بالاخره مامی خسته شد و در رفت....................... منم نا امید نشدم از لبه ی مبل گرفتم , خیلی سخت بود ولی من تونستم  , لبه ی مبلو گرفتم و ایستادم  ایستادن جالبتر از نشستن بود نگاهم افتاد به مامان بابا . . . . . . مامان بابا من همگی دور هم حالا من علا قه مند به این حرکت قهرمانانه ش...
20 دی 1391

نامه ای به بابایی

سلااااااااااااااااااااام                           سلام بابایی جونم  ردیفی یانه دلم واست تنگیده ه ه ه  شنیدم لاغر شدی انگار که غم دوری من بهت نساخته میدونم بابایی جونم دلت واسم تنگ شده واسه هر چی هم که تنگ نشده باشه واسه با کله رفتنام تومماغت تنگ شده  بابا یی مامانمو برده بودم گردش ( آخه مرد شدم) اینم عکسمه       بابا جونم میدونم که خیلی دوست داشتی پیشمون بودی و منو بغل میکردی و سوار تاب بازی میکردی و خودت هم کباب میخوردی (آخه همیشه گفتی تو ...
18 مرداد 1391

محمد امین میتونه.............. (2)

 سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام                  اول از همه یه معذرت خواهی به همه ی دوستای گلم که دیر اومدم و سر زدم آخه الان مسافرتم و حسابی سرم شلوغه و در حال پاس داده شدن بین خاله های عزیزم هستم خیلی خوشحالم و احساس بزرگ شدن میکنم چون دیروز ماهگرد چهارمم بود و امروز اولین روز از 5 ماهگیمه.....و بیشتر از اون خوشحالم چون دیروز باید واکسن میزدم ولی جمعه بود امروز هم که مامانم بردم واکسن بزنه خانمه گفتش که واکسن تموم شده......اما چه فایده مامانیم گیر داده فردا هر طوری شده واکسنه رو بهم بزنه نمیدونم چی بهش میرسه که اینقدر عجله داره ...
7 مرداد 1391

تلافی

                            سلام دوستای فرشته ای من            مامانم که دیگه فراموش کرده بیاد اینجا و از من بنویسه آخه تازگی ها کلی کارهای تازه یاد گرفتم  .....دلم دوام نیاورد غیرت به خرج دادمو اومدم که خودم براتون بگم دیروز سه ماهگی ام تموم شد     و من امروز یک محمد امینه 91 روزه  هستم و اولین روز از ماه زندگی ام هستش                   &n...
6 تير 1391
1