سانتی متر
آره مامان جون امروز که رفته بودیم بیرون برا اتاقت یه تابلو گرفتیم بعد رفتیم خونه ی نیما کوچولو که هنوز تو دل مامانشه ...شب دیر وقت بود که اومدیم , دیدم که تو نمیخوابی سانتی مترو برداشتم تا دیوارو اندازه کنم و تابلو وسط باشه ...تو هم بدو بدو ( البته چاردستوپا) اومدی دنبالم بابایی هم در تعقیب تو .........
بالاخره من داشتم دیوارو اندازه میکردم و تو غش غش میخندیدی ...بعد از چند بار تکرار فهمیدم به متره داری میخندی.... تو این مدت ندیده بودم اینجوری بخندی حالا من همش مترو میکشیدم بیرون تو هم با تعجب نیگام میکردی ... تا ولش میکردم متره که جمع میشد تو هم قهقهه میزدی و همراه تو ما هم میخندیدیم ...حالا سانتی متر شده بود سوژه ی خنده ی ما ... دستم درد گرفت بس که مترو بازو بسته کردم ولی می ارزید کلی خندیدیم ...
خدایا یه سانتی متره بی ارزش شده بود دلیل خنده هایی که از همه چیز برام با ارزش تره ........شکرت خدا جون