نامه ای به بابایی
سلااااااااااااااااااااام
سلام بابایی جونم ردیفی یانه دلم واست تنگیده ه ه ه شنیدم لاغر شدی انگار که غم دوری من بهت نساخته میدونم بابایی جونم دلت واسم تنگ شده واسه هر چی هم که تنگ نشده باشه واسه با کله رفتنام تومماغت تنگ شده بابا یی مامانمو برده بودم گردش ( آخه مرد شدم) اینم عکسمه
بابا جونم میدونم که خیلی دوست داشتی پیشمون بودی و منو بغل میکردی و سوار تاب بازی میکردی و خودت هم کباب میخوردی (آخه همیشه گفتی تو ذهنم مونده) ولی مامانی بهم گفته که شما به خاطر ما برگشتی خونه تا بری سر کار که من زندگی راحتی داشته باشم
بابا جون من خدا رو خیلی دوست دارم میدونی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
چون بهترین بابای دنیا رو به من داده
بابایی دارم تمرین میکنم که وقتی اومدی پیشمون با صدای بلند بخندم و بپرم تو بغلت
اینم یه عکس دیگمه ......فیگورو حال میکنی دادااااااش
بابا جونم خیلی دوست دارم مواظب خودت باش
این حرفا هم بهانه ای بود برای رفع دلتنگیت که به بهانه ای با دیدن عکسم شادت کنم
همیشه دوستت دارم و با دستهای کوچولوم برات دعا میکنم
این همه قلبی که فرستادم با این یکی واسه دیدن بابای عزیزم میزنه