محمد امینمحمد امین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

زيباترين عيدي از طرف خدا

آخرين روزهاي ماه چهاردهم

سلام وروجك نانازي مامان...و همينطور سلام به دوستاي مهربووون امروز ميخوام يكم از كاراي روز مرتو توي روزاي آخر 14 ماهگيت بگم محمد امينه مامان صبح كه چه عرض كنم ساعت 12 ظهر كه از خواب بيدار ميشي خوبه خوبي و مهربوون از اولين كاراي هر روزت اينه كه وقتي دارم پتو رو جمع ميكنم بدو بدو بيايو يهو خودتو بكوبي رو پتو                       بعد ميري يكم با رادياتورا ور ميري منم تو اين فاصله دارم برات تخم مرغ آب پز ميكنم بعد كه صدات ميزنم ميايو در حالي كه قابلمه ها رو از كابينت كشيدي بيرون و داري با قاشق روش طبل ميزني تخم مرغتو ميل ميكني... بعدش ساعت شده 2:30 و شما چسب تي ...
15 خرداد 1392

باز شيطوني كردي

سلام عزيز مامان...پريشب كلي دلم ريخت و واقعا خدا جون مواظبت بود كه اتفاقي برات نيفتاد...تا حالا چند بار برات از اين اتفاقا افتاده ولي دوست ندارم اتفاقاي بدو برات بنويسم و همينطور دوستاي عزيزمونو ناراحت كنم ، ولي اينبار تصميم گرفتم بنويسم تا بدوني كه چقدر شيطوني ميكني... ساعت حدوداي 21:30بود كه اومدي تو اتاق خودت و يكي از كشوهارو باز كردي...كفش پارسالتو از كشو در آوردي و شروع كردي به بازو بسته كردن چسبش...چند دقيقه بعد كشو رو گرفتي و محكم كشيدي سمت خودت ، كشو از جاش در اومد و خورد تو صورتت البته گريه نكردي و بدوبدو اومدي تو بغلم ولي خوب عسلم اگه يكم اونورتر ميخورد خدا ميدونه چه اتفاقي برات ميفتاد...خدا جون ممنونتم ...هميشه مو...
4 خرداد 1392

مثلا موهامو كوتاه كردم

چند روز قبل تو خواب ناز بودم كه بابايي از سر كار برگشت طبق معمول منم با صداي زنگ در از خواب پريدم ساعت 8:30 صبح بود...بابايي تا ديد من بيدار شدم زودي بغلم كردو گفت بدو بريم آرايشگاه منم كه منــــــــــــــگ خواب...از اون ورم مامان بدوبدو رفته دوربينو آورده كه از محمد امين عكس بگيري...منم خوشحال كه ميريم گردشي جاييكه دوربينم برديم...آخه مادر من اين كارا عكس گرفتنم داره؟؟؟ منم نامردي نكردم اينقد ورجه وورجه كردمو غر زدم كه نه گذاشتم موهامو درست حسابي كوتاه كنن نه گذاشتم بابايي ازم عكس قشنگ بندازه اين عكس قبل از كوتاهيه موهامه   دارم كلك ميزنم با ادب نشستم دارم براتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون ...
17 ارديبهشت 1392

تولد يك سالگي

عزيز دلم تولدت كه 6 فروردين بود همه رفته بودن مسافرت و ما خودمون تنها بوديم بابايي هم همش شيفت بود تا بتونيم نيمه دوم تعطيلاتو بريم مسافرت واسه همين نشد كه براتون يه تولد دسته جمعي و شلوغ بگيريم البته خاله زحمت كشيده بود و اومده بودن. اينم چند تا از عكساي اون شبت     به همه آرزوهات برسي محمد امينم ...
27 فروردين 1392

1 ساله شدي

محمد امين عزيزم...الان كه سري به وبت زدم يه لحظه دلم گرفت ،محمد امين جان تا اين لحظه 1سال و 0 روزو... چقدر زوووود گذشت...تو يك سال بزرگ تر شدي و من يك سال پير...دلم ميگيرد وقتي يادم مي افتد يك سال از باهم بودنمان گذشت دقيقا يك سال پيش يه همچين شبي منو تو بوديمو شب بودو اين وب...اما حالا من هستمو شب هستو اين وب...عزيزم تو شيرينو راحت خوابي...با دستان كوچكت   پتوي هميشگيت را به آغوش كشيده اي و مثل هميشه سروته خوابيدي يك سال قبل همين لحظه ترسي در دلم بود ، ترس جدا شدنت از وجودم ...يك سال گذشت و توي اين يك سال تو گريه كردي...نخوابيدي...دل درد داشتي...تونستي گردنتو بالا نگه داري...غلت زدي... چار دستو پا رفتي.....
6 فروردين 1392

بهار 92

بهار ثانيه ثانيه از راه ميرسد و اينجا كسيست كه به اندازه ي تمام شكوفه هاي بهاري دوستت دارد           محمد امين عزيزم همه ي روزهايت بهاري باشد هميشه لبان زيبايت بخندد دلت شاد و زندگيت آرام در بهار 92 براي همه ي دوستاي ني ني وبلاگيمون خوشبختي و سعادت آرزو مي كنيم  ...
1 فروردين 1392

شيطون بلا

سلام... اين يك محمد امين ذوق كرده است ، به نظرتون براي چي اينجوري ذوق كرده؟؟؟ الهي فداي اون ژست تمركز كردنت برم من وااااااااااااااي اينا ديگه چين اين تو؟؟؟ آها حتما خوردنيه  وايسا الان درشون ميارم اينم محمد امين وقتي صداي آگهي بازرگاني رو ميشنوه   سال نو داره مياد و مامانا مشغوله خونه تكوني ، اين وسط محمد امين كجاست؟؟؟ جايي نرفته همين جاست ...
18 اسفند 1391

مسابقه وبلاگ من

چرا واسه پسرم وبلاگ درست کردم ؟ اكثر ما چيز زيادي از كودكيمون يادمون نمياد ... من از كل دوران كودكيم يه عروسك قرمز يادمه...و چيزايه خيلي كم ديگه كه مثل يه هاله از ذهنم عبور ميكنه ، با تعداد محدودي عكس...وقتي هم كه بزرگ شديم پدر و مادرمون نميتونن كل احساسايي كه اونموقع بهمون داشتن يا خاطرات اون زمانو برامون توصيف كنن ...  محمد امين عزيزم تو وجود من بود و من هميشه به اين فكر ميكردم كه چطور بعدها ميتونم به پسرم بگم كه هر لحظه عاشقش بودم و هستم و اون چطور ميتونه اين عشق رو و همينطور لحظه هاي زيباي زندگيشو با تمام وجود حس كنه تا اينكه با ني ني وبلاگ آشنا شدم...اين فرصت خوبي بود براي من تا به خواسته هام برسم پس ...
16 اسفند 1391

اين روزها!

ديشب ... يعني 29 بهمن 91 محمد امين عزيزم اولين قدمهاشو تو زندگيش برداشت ... عزيز دلم من و بابايي تو اون لحظه با هم دعا كرديم همه ي قدمهايي كه تو زندگيت برميداري سرشار از خوشبختي و موفقيت باشه...اينم چند تا عكس از محمد امينم توي 10 ماهو 23 روزگي      محمد امين علاقه ي زيادي به ايستادن داره ، هر چقدر هم بخوره زمين باز مي ايسته بعدشم اين كارو ميكنه   اينجا باباي محمد امين رفته سر كار و اونم نا اميد نشسته ... اين كار هميشگيشه...بعد رفتن باباش يكم گريه ميكنه ، بعد ميخوابه اينم يكي ديگه از سرگرمي هاي محمد امينه كتاب خوندن هم از علايق محمد امينه... كتابو برعكس گرفتي ماماني   ...
30 بهمن 1391